نامت
نامت در من شعله ور است
ومن بدون اسمی
سال ها ست که در حوالی باران قدم میزنم
نامت در من شعله ور است
ومن بدون اسمی
سال ها ست که در حوالی باران قدم میزنم
یاد آن روز مدام در دل من می پیچد
که تو آهسته به گوشم گفتی:
تکیه هرگز نکنم بر درِ دیوار دلی
تا که رنگی نشود دامنِ تنهای من
این همه نقش و نگاری که نهادنند زعشق
به وصالی نرسیدند
همه افسانه شدند
گفتن از تو
سکوت هم از من
و نگفتم به تو
همه ی درد من این بود
که بر شانه ی من
سر نهادی گفتی
حال آن یعقوب را داند کسی
درجهان گم کرده دارد مثل او
هرگز ندهم تکیه به دیوار دل تو
با این همه ی نقش و نگاری که تو داری
دل که دادیم نگیریم دگر
ماوفا ازچشم تو آموختیم