رهایی
باید به عشق بیاویزد
این فرو نشست آدمی
در تکرار زنده بودن هر روز را
اکنون منم آن مرد
با دردی به عمق یک زخم عمیق
در انتهای این شب
دستی بر آفراشته به امید رهایی
باید به عشق بیاویزد
این فرو نشست آدمی
در تکرار زنده بودن هر روز را
اکنون منم آن مرد
با دردی به عمق یک زخم عمیق
در انتهای این شب
دستی بر آفراشته به امید رهایی
این فرو نشست آدمی
در تکرار زنده ماندن هر روز را
اکنون منم
آن مرد
با دردی به عمق یک زخم عمیق
در انتهای شب
دستی بر آفراشته برای رهایی
رویای پروانه ها را در چشمک ستاره ها
بوی بنفشه را در جوی بی خیالی مردمان بی خیال
مک خواب های عجیبی دیده بودم
تمام رازهای جهان این بود که مرا از پشت پرچین اردیبهشت
صدا زدی
من پرحوصله شدم و در تو به نگاه ایستادم
مرا آن چنان با خود بردی
که هنوز در هیچ فصلی به زمین نیامده ام
یک روزمیایی
باران را هم میاوری
تاغم های بشویید از دل آدمها
تاریکی برود پشت کوه های بلند
خواب ستاره ها تعبیر شود
گفتی باید که صبرکنی
چه می دانستم
که عمر من
کوتاه تر از عمر صبراست.
دلم یک واژه از جنس تو میخواهد
که از حرف شما
سخت دلگیرم