من ـ تهرانم
همچو
تهرانم
زخمی های برصورتم
خون های در دلم
تهرانم
زخمی های برصورتم
خون های در دلم
پاییز دردلیست با خود
آنگاه
که کسی را نیافته است.
همیشه داغ دلی هست که تازه شود
اما هنوزم ،دلخوش به اینم
در این کوچه بن بست
امیدی بیاید
نفسی تازه کند
دوباره آسمان آبی میشود
اما حسرتی عمیق تر از تنهایی
آدمی را در آغوش میگیرد
که هرگز رهایش نمی کند.
چه هنگامی یست پاییز
که بی دریغ ما را زخود میبرد
تا طلوع دوباره ما
عمری گذشته است.